من پریان قصه گوی زیادی را میشناسم که هزاران کتاب و افسانه را از بَرَند ،سینه هایشان مجمع پچ پچ های اسرار جادویی ست اما هیچ کدامشان راه کوچه پس کوچه های زمستان را حفظ نیستند. فصل ِ غریبی که دست یلدا را گرفته و یک دقیقه برای بوسیدنش زمان بیشتری میخواهد.
فصل ِ شروع ِ دیوانگی های من رسیده! زیبا نیست؟
زمستان و یلدا ؛ من و؟
من و دیوانگی ام
در سیاهی چشمانم نشسته است ، زیر کرسی پلک هایم ،
محبوس در مژه هایم و من خوشبخت ترین زندان بان دنیایم. یلدا دقیقه به دقیقه قدم هایش را با ناز بر میدارد و زمستان برف میشود بر سرش.سرما،بهانه بهتر از این که در آغوش دیوانگی غرق شوم؟
محو شوم و در شاه رگ هایش جریان پیدا کنم؟
امان از یلدای امسال
دستش پر است
دانه های انارش تسبیح شده اند بر خیالم.
خیال ِ او
و من دیگر در آغوش دیوانگی م
خیال ِ تو!
خیال ِ تو گرمای کرسی است. خیال ِ تو ذوق ِ اولین برف است. خیال ِ تو یلداست!
بلند و نقطه ی شروع ِ سفیدی های دنیاست
تو یلدا ترین خیال ِ منی!
و من پری قصه گویی ام که افسانه یلدایت را سالیان درازی روایت میکنم!
من در همان کوچه پس کوچه ها زندگی خواهم کرد
دیوانگی خواهم کرد در آغوشت ، در چشم هایت.
سهم دیوانگی هایت من باشم و من!
فال ِ حافظت من باشم و من؟
در یک دقیقه ی اولین شب زمستانت تا ابد زندگی کنم ، انگار که از ازل همان جا مانده ام
پ.ن
به تاریخ ِ یلدای 97
به ساعت عاشقانه هایی که زود تمام شدند
درباره این سایت