مَن



همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.

میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.

گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت فرمان، پا روی گاز، ممکن است بی چوصله تر از روز های دیگر امسال، روند زندگی را سر گرفته بودم

یک چیزی درست نبود! انگار ذهن من از بی دغدگی چند ماهه خسته شده بود و درست در روز ِ چهار/اردی بهشت کسی قلقلکش داد

کسی که هنرمندانه با افکار خودش بازی کرده بود و حالا همبازی جدید و جذابی برای من بود! حتی رقیبی برای از من جدا شدن.

نقطه ی اوج داستان همین جاست.

یک رهگذر ساده بود که تنها چند ساعت وقت گذراندن حکم معجزه ی او را داشت و روح مرده ی من میزبان نفس او بود.

مثل یک لبخند کوتاه پشت چراغ قرمز خیابان.

روان ِ آشفته ی من توان ندارد همه ی او را اینجا نقش بزند تا بوانم هر لحظه که خواستم ثانیه های چهار اردی بهشت را زنده کنم

تنها روایت شعرش از نادر نادرپور را می نویسم

 گهواره ی دو چشم سیاه تو

 آرامگاه کودکی من بود

گویی مرا چو در دل شب زادند

 در من چراغ عشق تو روشن بود

 چون زلف دایه بر رخ من می

ریخت

از آن ، نسیم موی تو می آمد

 برق نگاه من چو بر او می تافت

از سوی او به سوی تو می آمد

شب ها چو قصه های کهن می گفت

در گوش من صدای تو می پیچید

چون تار مویی از سر خود می کند

 گویی که تار موی ترا می چید

در بوسه های وحشی شیرنیش

طعمی ز بوسه های تو پنهان

داشت

 در گریه های گرم گوارایش

اشکی چو آب چشم تو سوزان داشت

 جفت منی که بسته به من بودی

وز من ترا ندیده جدا کردند

آنگه چو گریه های مرا دیدند

 نام ترا دوباره صدا کردند

 چون غیر او نبود ترا نامی

عمری تلاش در پی او کردم

بی آنکه هرگزت بتوانم یافت

با خواب و با خیال تو خو کردم

در هر رخی که رنگ جمالی داشت

 سیمای آشنای ترا دیدم

در هر دلی که چشمه ی عشقی بود

 تصویر دلربای ترا دیدم

اما اگر تو زاده شدی با من

 پیش من چگونه سفر کردی ؟

 چون چشم من همیشه ترا می جست

از چشم من چگونه حذر کردی ؟

امروز ، آفتاب امید من

 در نیمروز زندگی خویش است

حیران به راه رفته فرو مانده

 اندیشه می کند که چه در پیش است

آه ای کسی که دل به تو می بندم

آیا تو نیز شاخه ی بی برگی ؟

 آیا تو ای امید جوان مانده

 همزاد جاودانه ی من ، مرگی؟ 


تمام ِ ترانه های دنیا را ردیف کرده بودم تا ریتم قلبش را عوض کنند. از خط های ممتد نگاهش کلافه بودم ،مرده بودم. در بی حسی هایش. در انگشتانش.در پلک هایش. در سکوتش.  در الفبای اسمش. در همه ی وجود و تعلقاتش یک "من " مرده بود. تمام شده بود. من بی معنی ترین مکالمه ی جهانش بودم. من پوچ ترین و گنگ ترین نگاهش .

بودم. من گمشده ترین و پیچیده ترین خیالش بودم. من واضح ترین نگاه ِ برزخی اش بودم. من شرارت خالص فکر هایش بودم.

من چاقوی کُندی بودم که ذره ذره خودم را برایش تمام کردم.

از تمام ضمیر ها خسته شده ام ، میدانی؟

چه کسی آن اول ِ اول فکر کرد اگر به جای تکرار اسمم ،به جای تکرار اسمش، ضمیر من و او بگذارد جمله هایش دلنشین تر می شود؟

این ادبیات مسموم ِ مخفی را چه کسی به خورد ِ ما داد؟

مگر اهمیت دارد؟ نه!

همگی به شکل این حروف متصل به هم معتاد شده ایم

من نوشته های روی شیشه ی بخار گرفته ی واگن قطارش بودم. به قول خودش مثل الکل می پریدم و هوش از سرش می پراندم. من بلند ترین دروغ زندگی اش بودم ، هی تکرار می شدم. من بزرگ ترین بُلوف بازی اش بودم

فکر می کنید چه شد؟ برد یا باخت؟

سوالی است که بار ها پرسیدمش!

هنگام زمزمه های آرام ، هنگام بلند پروازی های بی پروا ،هنگام سکوت های کر کننده.

بار ها تکرارش کردم!

سرانجامش این بود که از تمام "من" ها جان بکنم و اول خط بنویسم :< او >

او وارونگی جهانم بود. او رویای صادقه ی خواب هایم بود. او حقیقی ترین هیجان زندگی ام بود. او آرام ترین خنده لبهایم بود . ناب ترین رنگ آسمانم بود . زلال ترین شیشه ی نگاهم بود. او بی تعلق ترین دارایی ام بود.  قوی ترین تجسمم بود. او زیبا ترین تجربه ی پروازم بود.

~مرا به پرواز چه حاجت؟ وقتی سقوطم تو باشی~

پ.ن


به وقت شهریور های بی طاقت


به قصد کتاب های نوشته نشده ام


+


من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم

مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!

ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.


من پریان قصه گوی زیادی را میشناسم که هزاران کتاب و افسانه را از بَرَند ،سینه هایشان مجمع پچ پچ های اسرار جادویی ست اما هیچ کدامشان راه کوچه پس کوچه های  زمستان را حفظ نیستند. فصل ِ غریبی که دست یلدا را گرفته و یک دقیقه برای بوسیدنش زمان بیشتری میخواهد.

فصل ِ شروع ِ دیوانگی های من رسیده! زیبا نیست؟

زمستان و یلدا  ؛ من و؟

من و دیوانگی ام

در سیاهی چشمانم نشسته است ، زیر کرسی پلک هایم ، 

 محبوس در مژه هایم و من خوشبخت ترین زندان بان دنیایم. یلدا دقیقه به دقیقه قدم هایش را با ناز بر میدارد و زمستان برف میشود بر سرش.سرما،بهانه بهتر از این که در آغوش دیوانگی غرق شوم؟

محو شوم و در شاه رگ هایش جریان پیدا کنم؟

امان از یلدای امسال

دستش پر است

دانه های انارش تسبیح شده اند بر خیالم.

خیال ِ او

و من دیگر در آغوش دیوانگی م

خیال ِ تو!

خیال ِ تو گرمای کرسی است. خیال ِ تو ذوق ِ اولین برف است. خیال ِ تو یلداست!

بلند و نقطه ی شروع ِ سفیدی های دنیاست

تو یلدا ترین خیال ِ منی!

و من پری قصه گویی ام که افسانه یلدایت را سالیان درازی روایت میکنم!

من در همان کوچه پس کوچه ها زندگی خواهم کرد

دیوانگی خواهم کرد در آغوشت ، در چشم هایت.

سهم دیوانگی هایت من باشم و من!

فال ِ حافظت من باشم و من؟

در یک دقیقه ی اولین شب زمستانت تا ابد زندگی کنم ، انگار که از ازل همان جا مانده ام

پ.ن

به تاریخ ِ یلدای 97

به ساعت عاشقانه هایی که زود تمام شدند


شنیده اید می گویند آدم جادو می شود؟

جادوی یک موسیقی که به سختی می فهممش ،به زبان بیگانه ای فریاد می زند ، مرا گرفت


در خودش حبس کرد و من شروع کردم به رویا بافتن


خواننده داشت از یک خداحافظی عاشقانه میگفت و من به رویاهای شیرینی دست انداخته بودم که شاید قرار است برایش زندگی کنم


خواننده داشت از یک شروعی میگفت که پایانش از پیش نوشته شده است و من داشتم از یک پایان به سوی شروع بی نهایتی خط می کشیدم


شبیه دو آدم شده بودیم که رو به رو هم نشسته اند و به ظاهر حرف هم را می شنوند اما هر کس در دنیای خودش غرق است!


خواننده کلماتش تمام شده بود و جان در کلمه های من پیدا شده بود


بچه که بودم فکر میکردم حتما در دنیا کسی باید بمیرد تا کس دیگری متولد شود


بزرگ تر که شده م از احتمال مرگ ستاره خوانده م و از بقایایش امکان تولد ستاره ای در رده ای دیگر


در افسانه ها سیمرغی دیدم که از خاکستر خودش متولد می شود


این روز ها در غم ها و مرگ ها و پایان ها من امیدی میبینم که غیر قابل باور است


در سقوط ها تجربه ی پروازی که غیر قابل دسترس است


طعم این امید آن قدر به جانم چسبیده است که برای تجربه لحظه ای اش دست به هر کاری زده ام و مرا آن قدر از حس پشیمانی دور کرده است که حد ندارد


باعث شده سایه ی روحم از خودش بلند تر شود و رویای بیشتری جمع کند


تنها یک ترس است


ترس از دست دادن امید!


اولین ها جادو دارند


دیده اید وقتی وسیله ای نو میخرید چه قدر ذوق دارید؟


اولین بار که به عمق موسیقی فرو رفته اید


اولین بار که بُعد مخفی کسی را دیده اید


اولین بار که از کلمه هایی که سال های زیادی است در لغت نامه ذهنتان خاک می خورند  استفاده کرده اید


اولین ها جادو میکنند


همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.

میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.

گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت فرمان، پا روی گاز، ممکن است بی چوصله تر از روز های دیگر امسال، روند زندگی را سر گرفته بودم

یک چیزی درست نبود! انگار ذهن من از بی دغدغگی چند ماهه خسته شده بود و درست در روز ِ چهار/اردی بهشت کسی قلقلکش داد

کسی که هنرمندانه با افکار خودش بازی کرده بود و حالا همبازی جدید و جذابی برای من بود! حتی رقیبی برای از من جدا شدن.

نقطه ی اوج داستان همین جاست.

یک رهگذر ساده بود که تنها چند ساعت وقت گذراندن حکم معجزه ی او را داشت و روح مرده ی من میزبان نفس او بود.

مثل یک لبخند کوتاه پشت چراغ قرمز خیابان.

روان ِ آشفته ی من توان ندارد همه ی او را اینجا نقش بزند تا بوانم هر لحظه که خواستم ثانیه های چهار اردی بهشت را زنده کنم

تنها روایت شعرش از نادر نادرپور را می نویسم

 گهواره ی دو چشم سیاه تو

 آرامگاه کودکی من بود

گویی مرا چو در دل شب زادند

 در من چراغ عشق تو روشن بود

 چون زلف دایه بر رخ من می

ریخت

از آن ، نسیم موی تو می آمد

 برق نگاه من چو بر او می تافت

از سوی او به سوی تو می آمد

شب ها چو قصه های کهن می گفت

در گوش من صدای تو می پیچید

چون تار مویی از سر خود می کند

 گویی که تار موی ترا می چید

در بوسه های وحشی شیرنیش

طعمی ز بوسه های تو پنهان

داشت

 در گریه های گرم گوارایش

اشکی چو آب چشم تو سوزان داشت

 جفت منی که بسته به من بودی

وز من ترا ندیده جدا کردند

آنگه چو گریه های مرا دیدند

 نام ترا دوباره صدا کردند

 چون غیر او نبود ترا نامی

عمری تلاش در پی او کردم

بی آنکه هرگزت بتوانم یافت

با خواب و با خیال تو خو کردم

در هر رخی که رنگ جمالی داشت

 سیمای آشنای ترا دیدم

در هر دلی که چشمه ی عشقی بود

 تصویر دلربای ترا دیدم

اما اگر تو زاده شدی با من

 پیش من چگونه سفر کردی ؟

 چون چشم من همیشه ترا می جست

از چشم من چگونه حذر کردی ؟

امروز ، آفتاب امید من

 در نیمروز زندگی خویش است

حیران به راه رفته فرو مانده

 اندیشه می کند که چه در پیش است

آه ای کسی که دل به تو می بندم

آیا تو نیز شاخه ی بی برگی ؟

 آیا تو ای امید جوان مانده

 همزاد جاودانه ی من ، مرگی؟ 


یادم نمی آید باید از کجا شروع کنم! یادم نیست از کجا شروع شد. هیجان ِ پایانی که نرسیده حال ِ ماجرا را بر هم می زند.
مریض شده ام ، از سراب ِ خیال ها نوشیده ام. تب دار شده ام، در هذیون اتفاقات تشنج کرده ام. فلج شده ام، مغزم فرمان میدهد برو؛ مسخ شده مانده ام.
بیمار مانده ام در این جبر جغرافیا.
زیر باران مانده ایم ، در حیاط یک کافه. کلمات طعم دود میگیرند در سیبک گلویت. درست تر بخواهم بگویم : طعم تو و نفس های تو و سیگار و باران.
از جبر جغرافیا می گقتم ، از همان لحظه که میخواهم دست دیگران بگیرم و تمام وجودم را سر انگشتانشان پنهان کنم ؛ احتمالا برای تو ، در سیگار هایت و نگاهت.
باران را رها کرده ایم. در جغرافیایم ، در آلاسکا بودیم. صبح و شب کنار هم میمانند وتناقض را کنار هم میبینی. نیمی از شب، نیمی از روز و نیمی از من.
میخواهم رها شوم و برای رهایی دستت را میگیرم. تناقض همین است! برای رهایی از عالمی ، اسیر دنیای دیگر بودن.
به سبک تو بودن و نبودن!
از آن روز یک مشت تردید یادم ماند و در تردید عمل کردن. در تردیدِ نگه داشتن صندلی پیری که پیرمردی در کتاب فروشی رویش می ایستد و کتاب های خاک گرفته را تمیز می کند.
هر روز احتمال سقوطش است اما دل نمی کند از لق زدن پایه ی چهارم صندلی اش.
در تردید رها کردن خودم در مستاجر قبلی صندلی.تردید دانستن خودم، قبول بازی ِ شب و روز وتوقفش در نقطه ی صفر مرزی که هیچ جهان شناسی در هیچ نقشه ای ندیده اش.
در روزگار من ، در آن هوای استرسی، شب و روز جا به جا نمی شوند.آسمان شب پرده نکشید برذهن پر از "او" ی من.
در آلاسکای تهران بارانی ام.
حس بی تعلقی و بی بُعدی که نفس های مرا در سرفه ها خلاصه کرده بود. در مربع تو خالی ِ کلاس. در شکاندن صندلی ، در جا ماندن من و باقی ماندن ناشناخته ای که ترس بود و هست
در بزرگ نمایی بی نهایت مغزم از اتفاقاتی که برای "همه" اتفاق می افتد. تنها نهیب اینکه خالی از عاطفه نشده ام همین است.
چرخه ی تکرار را پشت مردمک سر گردانم ، در نبض زانو هایم حس میکردم.
مقصر اگر نام انسانی بود، آن لحظه در بین حال او و کلمات ِ دودی تو ،برای من میرقصید!
جای درستی نشسته بودم.
در لبه ی پایان ، تماشاگر یک بندباز
پ.ن
عهد کرده بودم یک بار دیگر زیر باران بمانم تا بتوانم لحظه های بارانی را زندگی کنم.






شهاب سنگ دوازده ساله ی من بالاخره دارد به مقصدش می رسد!

یک برخورد که ۱۲ سال است سرنوشتش نوشته و حالا به لحظه انفجارش نزدیک می شود


عاطفه ی شش- هفت ساله پشت میز کلاس اول یا پیش دبستانی اش نشسته و معلمش زمزمه میکند : چشم بهم بزنید از پشت میز پیش دانشگاهی تان بلند شده اید


این چشم بهم زدن آن قدر طولانی و پر خاطره بوده که از وجودم لبریز شده و دیگر حجمش را نمی فهمم


در بی نهایت به صفر میل میکند


هفته ی آخر است که دارَمَش


چه کسی میداند پس از برخورد شهاب سنگ هر کدام از این خاطره ها کجا تبعید می شوند؟


هر کس که عامل این خاطره هاست؟


یک چیز می خواهم!


تک تک شان یک پایان شاد و آرام را تجربه کنند


یک بی نهایت ِ مثبت


دلم تنگ ِ تنگ می شود


به آخرین هفته ی دانش آموزی خوش آمدید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ماثرآثار شرکت ایمن سازان مدیریت مالی سرمایه گذاری مدیریت سرمایه بورس روستا دانلود اخبار روز Pamela امیر حسین دامن دریا موسسه فرهنگی سراج میبن ری